arashtak




Saturday, March 02, 2002

٭ تكمله‌اي‌ بر تير Ùˆ تيردان‌ آرش‌

صدام‌ كرد: آقا تقوي‌ بيا ببينم‌.
ر�تم‌ جلو. مقاله‌ دستش‌ بود. اخم‌هاش‌ هم‌ توهم‌ بود. گ�ت‌ آن‌ شعر �رخزاد يادت‌ هست‌؟ رازشمع‌ قبل‌ از خاموش‌ شدن‌ شعلة‌ آخر.
ـ در شهادت‌ يك‌ شمع‌ / راز منوري‌ است‌ كه‌ آن‌ را / آن‌ آخرين‌ و كشيده‌ترين‌ شعله‌ خوب‌مي‌داند.
گ�ت‌: خودش‌ است‌. اين‌ داستان‌ هم‌ همان‌ شعلة‌ آخر كاتب‌ است‌.
راستش‌، من‌ اصلاً توضيحات‌ خودش‌ را در مورد داستان‌هايش‌ دوست‌ نداشتم‌. حتي‌ بعضي‌وقت‌ها دلم‌ مي‌خواست‌ حر�‌هايش‌ را نشنوم‌. خراب‌شان‌ مي‌كرد. بي‌طاقت‌ بود. �رصت‌ بازي‌ به‌ذهن‌ نمي‌داد. به‌ خاطر همين‌ هم‌ جلسه‌هاي‌ نقد كارهاي‌ خودش‌ را خراب‌ مي‌كرد. منظورم‌جلسه‌هاي‌ عمومي‌ و اين‌طور جاها نبود. جلسه‌هاي‌ خودمان‌ را مي‌گويم‌. اغلب‌ پيش‌ از آن‌ كه‌بحث‌ بالا بگيرد، خودش‌ شروع‌ مي‌كرد به‌ توضيح‌ دادن‌. نمي‌توانست‌ منتظر بماند به‌ جاهاي‌ ديگرهم‌ سر بكشي‌ و ذهن‌ را مي‌بست‌ و لذت‌ كش�‌ را از آدم‌ مي‌گر�ت‌. شايد از بس‌ن�هميده‌ بودنش‌ عادت‌ كرده‌ بود، شايد از بس‌ بيهوده‌ منتظر مانده‌ بود ديگر نمي‌توانست‌. بعضي‌وقت‌ها ديده‌ بودم‌ به‌ آدم‌هايي‌ كه‌ مي‌خواستند بر داستان‌هايش‌ نقد بنويسند خط‌ مي‌داد، البته‌خيلي‌ رندانه‌. شايد اصلاً بعدها خود طر�‌ هم‌ نمي‌توانست‌ ردش‌ را بگيرد. خيلي‌ وقت‌ بود دلم‌مي‌خواست‌ بهش‌ بگويم‌. بهم‌ برمي‌خورد، كمي‌. بالاخره‌ گ�تم‌. اخم‌هاش‌ از اول‌ درهم‌ بود، مطمئنم ‌به‌ خاطر غري‌ نبود كه‌ زده‌ بودم‌.
بچه‌ها داشتند چاي‌ مي‌ريختند و سر جاي‌شان‌ مي‌نشستند تا جلسه‌ را شروع‌ كنيم‌. اكباتان‌بوديم‌. همان‌ آپارتمان‌ كوچك‌ خودش‌. حالا يادم‌ نيست‌ آن‌ روز چه‌ كسي‌ داستان‌ خواند. خلاصه‌جلسه‌ تمام‌ شد و سرازير شديم‌ پايين‌. توي‌ آسانسور، مقاله‌ را ص�حه‌ به‌ ص�حه‌ مرور كردم‌ تا ببينم‌در حواشي‌ چه‌ نوشته‌ است‌. غير از ويرايش‌ و غلط‌گيري‌هاي‌ معمول‌ �قط‌ زير سطري‌ را خط‌ كشيده‌بود كه‌ در آن‌ كاتب‌ را با محبي‌ مقايسه‌ كرده‌ بودم‌، و به‌ شباهت‌هايشان‌ پرداخته‌ بودم‌ و كنارش‌نوشته‌ بود: غلط‌ است‌.
نوشته‌ بودم‌: « محبي‌ نمي‌تواند اما كاتب‌ راه‌ را مي‌يابد و جهان‌ را حالا به‌ اندازة‌ خانة‌ خودش‌هم‌ كه‌ شده‌ تغيير مي‌دهد. (خانه‌ را روشن‌ مي‌كند)»
دور جملة‌ داخل‌ پرانتز را هم‌ خط‌ كشيده‌ بود: (خانه‌ را روشن‌ مي‌كند) بعد با �لش‌ به‌ حاشية‌بالاي‌ كاغذ آچهار اشاره‌ كرده‌ بود و آنجا نوشته‌ بود:
« وقتي‌ كه‌ كسي‌ دارد مي‌ميرد، ناگهان‌ بلند مي‌شود و حر�‌ مي‌زند، مي‌گوييم‌ خانه‌ روشن‌ كرده‌،مثل‌ شمع‌ در آخرين‌ دم‌. اين‌ نوشته‌ خانه‌روشنان‌ كاتب‌ است‌. »
منظورش‌ اين‌ بود كه‌ چرا روشن‌ كردن‌ خانه‌ را به‌ معني‌ ايجاد تغييري‌ در جهان‌ گر�ته‌ام‌. عجيب‌بود برايم‌. چرا اين‌ تعبير را تاب‌ نمي‌آورد. مگر آن‌ آخرين‌ دم‌ شمع‌ و آن‌ آخرين‌ و كشيده‌ترين‌ شعله‌،نوري‌ بيشتر از هميشه‌ ندارد؟ و مگر نه‌ اينكه‌ روشن‌ كردن‌ هم‌ كاري‌ است‌، بخصوص‌ در اين‌داستان‌؛ و مگر نه‌ اينكه‌ عمل‌ كاتب‌ نوشتن‌ است‌ و با اين‌ �عل‌ در خانة‌ زبان‌ ـ كه‌ به‌ حتم‌ يكي‌ ازمابه‌ازاهاي‌ خانة‌ كاتب‌ است‌ ـ شور و حركتي‌ ايجاد مي‌كند.
اصل‌ قضيه‌ همين‌جا بود. گلشيري‌ به‌ هيچ‌ مابه‌ازايي‌ �كر نمي‌كرد، لااقل‌ در آن‌ لحظه‌. آن‌خانه‌روشنان‌ و آن‌ آخرين‌ و كشيده‌ترين‌ شعله‌، خانه‌روشنان‌ كاتب‌، شخصيت‌ اصلي‌ داستان‌ نبود،خانه‌روشنان‌ خودش‌ بود، شرري‌ بود از آخرين‌ دم‌ هوشنگ‌ گلشيري‌. دلش‌ نمي‌خواست‌ طورديگري‌ به‌ آن‌ نگاه‌ كند، يا حتي‌ خيال‌ كند كه‌ مي‌تواند معاني‌ متعدد ديگري‌ هم‌ پيدا كند. براي‌همين‌ هم‌ به‌ قول‌ خودش‌ آن‌قدر تلخ‌ بود.
من‌ البته‌ احساس‌ كرده‌ بودم‌. به‌ خاطر همين‌ هم‌ نوشته‌ بودم‌: «گلشيري‌ اين‌ بار چنان‌ پيش‌ ر�ته‌است‌ كه‌ نويسندة‌ اين‌ مقاله‌ وحشت‌ آن‌ را داشت‌ كه‌ چون‌ آرش‌ آخرين‌ آزمون‌ را پشت‌ سر گذاشته‌باشد.»
وقتي‌ داستان‌ را خواندم‌ احساسم‌ اين‌ بود كه‌ از آن‌ پس‌ ديگر نمي‌تواند بنويسد. يعني‌ ديگرچي‌ را مي‌خواست‌ بنويسد. تمامي‌ زيبايي‌ اين‌ راز منور در اين‌ است‌ كه‌ آخرين‌ باشد. راز گشوده‌مي‌شود اما با راز ديگري‌ موسوم‌ به‌ مرگ‌.
من‌ �كر مي‌كردم‌ تعبير خانه‌روشنان‌ ساختة‌ خود گلشيري‌ است‌. البته‌ همين‌طور هم‌ هست‌ امانه‌ مستقيم‌. مرحوم‌ دهخدا تحت‌ عنوان‌ خانه‌ روشن‌ كردن‌ نوشته‌:
«غالباً براي‌ بيماراني‌ كه‌ مرگ‌ آنان‌ نزديك‌ شده‌ باشد پيش‌ از حالت‌ سكرات‌ ا�اقه‌گونه‌اي‌دست‌ دهد و كسان‌ او پندارند كه‌ رنجور بهبودي‌ يا�ته‌ يا روي‌ در بهبودي‌ دارد. ليكن‌ سپس‌ حالت‌نزع‌ در رسد. حالت‌ اقامة‌ مذكور را خانه‌روشني‌ گويند و تعبير مثلي‌ را در نظاير نيز استعمال‌ كنند.مثال‌: حاكم‌ جوشقان‌ چند روز پيش‌ از معزولي‌ با مردم‌ بسيار مهربان‌ شده‌ بود ـ خانه‌ روشن‌مي‌كرده‌ است‌.»
اخوان‌ به‌ سال‌ 69 به‌ آن‌ نقطه‌ محتوم‌ مي‌رسد و گلشيري‌ سال‌ 70 شروع‌ به‌ نوشتن‌خانه‌روشنان‌ مي‌كند، تا شهريور 71 كه‌ داستان‌ را تمام‌ مي‌كند. من‌ نمي‌دانم‌ كه‌ گلشيري‌ تا چه‌ حداز بيماريش‌ آگاه‌ بود. بارها شنيده‌ بوديم‌ كه‌ مي‌گ�ت‌: دكتر گ�ته‌ اگر سيگار بكشي‌ مي‌ميري‌.مي‌گ�تيم‌: لااقل‌ به‌ جاي‌ �روردين‌ سيگار ملايمتري‌ بكشيد. مي‌گ�ت‌: بدتر از �روردين‌ چه‌ سراغ‌داريد؟ گلشيري‌ در تمامي‌ عمر هنري‌اش‌، با هنرش‌ داستان‌نويسي‌ به‌ مصا�‌ جهان‌ ر�ت‌. باداستان‌ بود كه‌ با جهان‌ دست‌ به‌ يقه‌ مي‌شد و به‌ شناختش‌ دست‌ مي‌يازيد. سال‌ 71 نام‌ و نشان‌گلشيري‌ در سانسور مطلق‌ بود. �كر مي‌كنم‌ هنوز آينه‌هاي‌ دردار هم‌ چاپ‌ نشده‌ بود. هيچ‌كدام‌ ازكتاب‌هاي‌ قبلي‌ او هم‌ اجازة‌ تجديد چاپ‌ نداشت‌. سال‌ها بود كه‌ از كار بيكارش‌ كرده‌ بودند.مسلم‌ترين‌ حقوق �ردي‌ و اجتماعي‌اش‌ را زير پا گذاشته‌ بودند. منظورم‌ اين‌ است‌ كه‌ اينها جلوي‌خوشبيني‌ آدم‌ را مي‌گيرد. بايد خيلي‌ سخت‌ باشد كه‌ آدم‌ �كر كند به‌رغم‌ اينها دارند براي‌ آدم‌ عمرطولاني‌ آرزو مي‌كنند. گلشيري‌ مرگ‌ را احساس‌ كرده‌ بود، نه‌ �قط‌ آن‌طوري‌ كه‌ در تمام‌ عمر به‌ آن‌انديشيده‌ بود، نزديكي‌ آن‌ لحظة‌ مقدر را دريا�ته‌ بود. به‌ آستانه‌ رسيده‌ بود. در اين‌ بزنگاه‌ هم‌ بايدمثل‌ هميشه‌ با همين‌ نوشتن‌، با داستان‌ مي‌�هميد اين‌ راز را، و اين‌ را كه‌ بايد چه‌ بكند. و نوشت‌داستان‌ را و ديگر حتي‌ مي‌توانست‌ مرگ‌ را به‌ بازي‌ بگيرد، مرگ‌ را نه‌ اما مردن‌ را به‌ حتم‌.
در اين‌ سال‌ها همة‌ بچه‌ها كلا�ه‌ بودند از اصرار گلشيري‌ به‌ دادن‌ گزارش‌هاي‌ م�صل‌ و طولاني‌ ازپيشينه‌اش‌. نمي‌توانستيم‌ ب�هميم‌ چرا اين‌قدر اصرار دارد همه‌چيز را از اول‌توضيح‌ بدهد. اصلاً چرا بايد مثلاً در كارنامه‌ از 5 سالگي‌اش‌ شروع‌ مي‌كرد به‌ توضيح‌، و دوباره‌ ازاول‌ كه‌ ما 5 ن�ر بوديم‌، بعد جنگ‌ اص�هان‌ و بعد... آن‌ هم‌ نه‌ يك‌ بار و دوبار: براي‌ كارنامه‌، براي‌مقدمة‌ نيمة‌ تاريك‌ ماه‌، و براي‌ چند مورد ديگر از اين‌ دست‌. آخر اين‌ اصرار براي‌ چه‌ بود. كلي‌ هم‌متلك‌ و بدوبيراه‌ برايش‌ مي‌شنيد. چرا؟
سال‌هاي‌ بي‌كسي‌ و خالي‌ بودن‌ ميدان‌ نشر راه‌ را براي‌ به‌ قول‌ گلشيري‌ «به‌ كوشندگان‌» و«صاحبان‌ همت‌» باز كرده‌ بود. ميدان‌ كه‌ خالي‌ باشد جا براي‌ قورقور قورباغه‌ها باز مي‌شود.گلشيري‌ اين‌ را كتابسازي‌ مي‌دانست‌ و از آن‌ بيزار بود. شايد هم‌ بي‌انصا�ي‌ مي‌كرد. اما كارهايي‌ ازاين‌ دست‌ را نوعي‌همكاري‌ براي‌ ح�ظ‌ وضعيت‌ موجود مي‌دانست‌ و نمي‌بخشيد.
نگاه‌ كنيد! در اين‌ مدت‌ مجموعه‌ مقالاتش‌ را جمع‌ كرد و چاپ‌ كرد. كارهاي‌ نيمه‌مانده‌ را به‌سرانجام‌ رساند. مثل‌ به‌ سامان‌ كردن‌ خيل‌ يادداشت‌هاي‌ مربوط‌ به‌ سوشون‌ و انتشار كتاب‌ جدال‌نقش‌ با نقاش‌ و...
منظورم‌ اين‌ است‌ كه‌ مي‌دانست‌ نزديك‌ است‌. واقعاً مي‌دانست‌ نه‌ از اين‌ لوس‌بازي‌هاي‌مرسوم‌. از طر�ي‌ هم‌ بارها گ�ته‌ بود و نوشته‌ بود كه‌ چيزي‌ براي‌ به‌ كوشندگان‌ نخواهد گذاشت‌ كه‌نام‌ با نام‌ نويسندگان‌ پارسي‌ نامي‌ كنند و حليم‌ حاج‌ عباس‌ را هم‌ بزنند. گلشيري‌ نگران‌ ميراثش‌بود. نگران داستان‌هايي‌ كه‌ در انتساب‌شان‌ به‌ گلشيري‌ هنوز كه‌ هنوز است‌ جاي‌ تامل‌ وجود دارد.مي‌ترسيد، وسط‌ همين‌ بده‌بستان‌ها و ملاحظات‌ مرسوم‌ داستان‌هايش‌ را، نه‌ خودش‌ را قرباني‌كنند. مثل‌ همان‌ شتر كه‌ نوشته‌ است‌، كه‌ سرمه‌ بر چشم‌ كشيده‌ و آذين‌ به‌ پيشاني‌، به‌ مسلخ‌مي‌برند، تا بيايند دسته‌دسته‌ و به‌ تيمن‌ ببرند. آدم‌ها نياز به‌ مصالحه‌ با يكديگر دارند، به‌ سلامتي‌ ومباركي‌، اما تا كي‌ بايد نويسندگان‌ وجه‌� موجه‌ و قابل‌ پرداخت‌ اين‌ بده‌بستان‌ باشند؟
اين‌ چند سال‌ آخر هم‌ كه‌ سال‌هاي‌ بازي‌ با آتش‌ بود؛ و جلسات‌ كانون‌ و نامه‌ها و بيانيه‌هايي‌كه‌ براي‌ آن‌ها امضا جمع‌ مي‌كردند. اين‌ بازي‌ سرگرم‌كننده‌ پس‌ از واقعة‌ سعيدي‌ سيرجاني‌ ديگر به‌واقع‌ خطرناك‌ شده‌ بود. بايد هم‌ آدم‌ مي‌ترسيد. همة‌ پيگيران‌ كانون‌ دغدغه‌هايي‌ داشتند كه‌ به‌ آنها انگيزه‌ و قدرت‌ مي‌داد تا باز هم‌ در جلسات‌ هيئت‌ مشورتي‌ شركت‌ كنند. اما همه‌ روزهايي‌ را به‌ياد مي‌آوريم‌ كه‌ جسد زنده‌يادان‌ مختاري‌ و پوينده‌ را در بيابان‌هاي‌ اطرا�‌ تهران‌ پيدا كرده‌ بودند.آن‌ روزها احساس‌ ترس‌ �قط‌ يك‌ حس‌ نبود در كنار ديگر احساسات‌ بشري‌. روزهايي‌ بود كه‌ ترس‌ به يك‌ �اجعة‌ جمعي‌ بدل شده بود. همه‌ �قط‌ به‌ دليل‌ ارتكاب‌ به‌ عمل‌ نوشتن‌ از جان‌شان‌ مي‌ترسيدند و دم‌ ازدم‌ برنمي‌آوردند، براي‌ درهاي‌ خانه‌شان‌ نرده‌هاي‌ �لزي‌ س�ارش‌ مي‌دادند، غروب‌ها زود به‌ خانه‌مي‌ر�تند و سري‌ را كه‌ درد نمي‌كرد دستمال‌ نمي‌بستند. كيست‌ كه‌ حق‌ را به‌ آنها ندهد. منظورم‌ اين‌نيست‌ كه‌ گلشيري‌ آدم‌ شجاعي‌ بود و ديگران‌ نبودند. بارها و بارها شنيده‌ بودم‌ كه‌ چطور از شجاعت‌اعضاي‌ هيئت‌ مشورتي‌ مي‌گ�ت و آنها را تحسين‌ مي‌كرد، يك‌ به‌ يك‌، به‌ نام‌ و نشان‌. نه، منظور اينها همه نيست. �كر مي‌كنم‌ نكتة‌ جالب‌ اين‌است‌ كه‌ اين‌ همه‌ به‌ مدد همين‌ داستان‌ خانه‌روشنان‌ بوده‌ است‌.
براي‌ او مسئله‌ �قط‌ مقاومت‌ نبود. او با تمام‌ قوايش‌ از همان‌ آشيانة‌ مرت�ع‌اش‌ از �راز شهرك‌اكباتان‌ با يكتا تل�ن‌ كه‌ سال‌ها آن‌ قدر خرخر كرده‌ بود، به‌ جنگ‌ كي‌ها كه‌ نر�ت‌.
مي‌دانست‌ كه‌ نمي‌شود جلوي‌ مرده‌خورها را گر�ت‌. بازار كه‌ كشش‌ داشته‌ باشد، دلال‌هاي‌معاملات‌ املاك‌ هم‌ از او نمي‌گذرند. قواره‌هاي‌ ييلاقي‌ را به‌ نيت‌ ادبيات‌ قيمت‌ مي‌گذارند، ادبيات‌را به‌ نرخ‌ باغچه‌هاي‌ خوشقواره‌ معامله‌ مي‌كنند. مي‌دانست‌ و نمي‌خواست‌. حالا مي‌دانم‌ كه‌مي‌دانست‌ و مي‌داند كه‌ ديگر هيچ‌كس‌ نمي‌تواند، حتي‌ اگر بخواهد. يعني‌ همين‌ داستان‌خانه‌روشنان‌ نمي‌گذارد. همين‌ راوياني‌ نمي‌گذارند كه‌ پس‌ از كارستان‌ گلشيري‌ به‌ زبان‌ مي‌آيند.كاتب‌ در پايان‌ داستان‌ از صورت‌ گذشته‌ است‌، به‌خاطر همين‌ هم‌ هست‌ كه‌ حتي‌ اگر به‌ چشم‌نيايد، بويش‌ هست‌، يك‌طوري‌ حضورش‌ احساس‌ مي‌شود. در پايان‌ خلاصة‌ خطي‌ داستان‌ نوشته‌بودم‌:
كاتب‌ از مرز ديوار مي‌گذرد و وقتي‌ صحنه‌ خالي‌ مي‌شود، راويان‌ به‌ زبان‌ مي‌آيند: «روشنانيم‌ما.»
جلوي‌ اين‌ خط‌ هم‌ نوشته‌ بود. «از مرز ديوار چرا؟» روي‌ كلمة‌ «مرز» هم‌ خط‌ كشيده‌ بود تاحذ�ش‌ كنم‌. خوب‌، من‌ چند باري‌ سعي‌ كرده‌ام‌ كه‌ بعضي‌ از داستان‌هاي‌ گلشيري‌ را شرح‌ بدهم‌.دلم‌ مي‌خواست‌ كاري‌ كنم‌ كه‌ عدة‌ بيشتري‌ مثلاً «ميرنوروزي‌ ما» را ب�همند يا همين‌ «خانه‌روشنان‌»را. براي‌ اين‌ �هم‌ هم‌ خواننده‌ بايد قبل‌ از هر چيزي‌ سطح‌ داستان‌ را درك‌ كند، يعني‌ ترتيب‌ وقوع‌ ورابطة‌ عّلي‌ وقايع‌ را.
شايد «عبور از مرز» تعبير زيبايي‌ نباشد، براي‌ وص�‌ آنچه‌ بر كاتب‌ مي‌گذرد اما واقعيت‌ اين‌است‌ كه‌ رساست‌. شايد گلشيري‌ دلش‌ مي‌خواست‌ راجع‌ به‌ حلول‌ كاتب‌ در خانة‌ زبان‌، يا همان‌حيوان،‌ يا ضمير ناخودآگاه‌ جمعي‌، يا رسوخ‌ در تاروپود ادبيات‌ مي‌نوشتم‌. گلشيري‌ با زحمت‌ زيادبه‌ من‌ و خيلي‌هاي‌ ديگر ياد داده‌ بود كه‌ موقع‌ ارتكاب‌ به‌ نقد خودمان‌ را كنترل‌ كنيم‌. آن‌ روز اين‌ اوبود كه‌ نمي‌توانست‌ خودش‌ را كنترل‌ كند.
پرسيده‌ بودم‌: «عظام‌ رميم‌» يعني‌ چه‌؟
ـ يعني‌ استخوان‌ خورده‌ها.
پيش‌ از آنكه‌ سنگ‌ لحد را بگذارند، صورتش‌ را باز كردند و من‌ ديدم‌ كه‌ چگونه‌ با «شازده‌احتجاب‌»، كتاب‌ كتاب‌ خاك‌ بر او مي‌ريختند. اما هنوز هم‌ احساسم‌ اين‌ است‌ كه‌ يك‌ جاي‌ كارمي‌لنگد و تنها مي‌شود بر «عظام‌ رميم‌» خاك‌ ريخت‌. آخر هيچ‌چيز جور در نمي‌آيد. تنها دو روزپيش‌ از انتقال‌ او به‌ بيمارستان‌ از د�تر كارنامه‌ تا ميدان‌ انقلاب‌ را پياده‌ مي‌رود. دكترها گ�ته‌ بودندمقاومت‌ بدن‌ به‌ ص�ر رسيده‌ و حتي‌ در مقابل‌ يك‌ پوستة‌ نازك‌ آبسه‌ ناتوان‌ است‌. چنين‌ بدني‌مي‌توانست‌ از ميدان‌ وليعصر تا انقلاب‌ پياده‌ برود؟ آن‌ هم‌ آن‌طور كه‌ او مي‌ر�ت‌، هوشيار و آگاه‌.
دوسه‌ روزي‌ پيش‌ از آن‌ هم‌ در س�ري‌ آن‌قدر �شرده‌ به‌ رامسر كه‌ دمار از من‌ و كوروش‌ اسدي‌در آورده‌ بود، به‌ قول‌ خودش‌ مثل‌ شير ايستاد و كم‌ نياورد. آن‌ دوشنبة‌ تلخ‌ هم‌ در خانه‌ خوابيده‌بود. طوري‌ كه‌ هيچ‌كس‌ �كر نمي‌كرد به‌ اغماء �رو ر�ته‌ باشد. بار آخر هم كه‌ در بيمارستان‌ ديدمش‌اگر نمي‌گ�تند كه اوست به‌ حتم‌ نمي‌شناختمش‌. راستش‌ من‌ �كر مي‌كنم‌ زير همة‌ اينها كلكي‌ هست‌، سخت‌بازيگوشانه‌. �ريب‌مان‌ داد گلشيري‌. من‌ اولين‌ بار در پاييز 69 گلشيري‌ را ديدم‌. تمام‌ اين‌ سال‌ها باورم‌ شده‌ بود كه‌ او هرگز تمام‌ نمي‌شود. هميشه‌ مي‌شود كاسة‌ چه‌كنم‌ دست‌ گر�ت‌ و ر�ت‌سراغش‌، خوردانه‌اي‌ مهمانش‌ بود و از اول‌ شروع‌ كرد. �ريبم‌ داد. باورم‌ شده‌ بود. شمع‌ وجودگلشيري‌ تمام‌ اين‌ ده سال‌ را چنان‌ زبانه‌ كشيد كه‌ گويي‌ هر دم‌ به‌ پيشواز خاموشي‌ مي‌رود. رازهمين‌ است‌. براي‌ همين‌ هم‌ هست‌ كه‌ هيچ‌چيز نگرانم‌ نمي‌كند. انگار يك‌ جايي‌ پنهان‌ شده‌ وهمه‌چيز را مي‌بيند و مي‌شنود.
خوب‌ كه‌ گوش‌ كنيد. گوش‌تان‌ كه‌ به‌ پچپچه‌ها عادت‌ كند، صدايي‌ مي‌شنويد هنوز. اين‌هوشنگ‌ گلشيري‌ است‌ كه‌ قهقاه‌ مي‌خندد.

شهريور 80



........................................................................................

Home